این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست.
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست.
این چه دردیست که بی دواست ، با گریه هایم هم صداست، کسی نیست اینجا ، که
آرام کند دلم را.
کسی نیست اینجا که پاک کند اشکهایم را ، بشنود درد دلهایم را.
از غم نمینویسم ، اما دلم پر از غم است ، از اشک نمینویسم اما آن قطره هایی که از
چشمانم میریزد نامش اشک است.
من که حرفی نمیزنم ، بغض گلویم را گرفته ، پس بخوان درد دلم را ، دردی که بر روی
کاغذ خیس نوشته ام ، تو که با غم بیگانه نیستی ، اگر امروز شادی فردا همنشین
غمهایی ، تو که امروز از اشکهای من میخندی فردا خودت اسیر اشکهای چشمهایت
خواهی شد.
چرا به بیراهه میروم ، دلم گرفته ، به دنبال آشیانه میروم ، آشیانه من کجاست ، دل
من خسته و تنهاست ، کسی میشوند فریاد مرا ، نه عزیزم اینجا سرزمین غمهاست.
بگذار اشک بریزم نگو طاقت دیدن اشکهایم را نداری ، به خدا تو حال مرا نداری، تو
جای من نیستی و قلب شکسته در سینه نداری ، این تنها راه آرامش است ،دلم
گرفته، به خدا این تنها راه شکستن بغض کهنه است.
نمیدانی چه حالی دارم ، تمام لحظه هایم را با دلی گرفته میگذارنم ،میترسم دیگر
معنی لبخند را ندانم…نگو که چرا از اشک مینویسم ، تو که خودت روزی اسیر غم ها
بوده ای ، نگو که چرا اینقدر غمگین مینویسم
برچسب : نویسنده : omidalone74 بازدید : 129